همه چیز تموم شد یا شاید هم از ته شروع شد. آره همه چیز از ته به سر رسید. من عاشق نبودم. یا شاید هم بودم. ها؟ نظر تو چیه؟ اون همیشه همچین مزخرفاتی رو تحویلم میداد. با یه مداد و پاککن توی دستش که هر جا میرفت همراهش بود. اون همهجا نقاشی میکشید. روی دیوار، روی زمین، روی چوب، روی کاغذ و روی هر چیزی که فکرش رو بکنی. همیشه فکر میکرد تناسخ یافتهی پشههای دوره دایناسورهاست که تو این عصر زندگی میکنه و باید خون پر و پاچهی دخترهای سوکسی رو بخوره و یاد خونی بیافته که از دایناسورها میخورده و اون وقت به قول خودش کیفور شه و هر چی غم داره رو فراموش کنه. نمیدونم، میفهمی چی میگم؟ به هر حال امیدوارم که بفهمی. میدونی؟ باید سعی کنی که بفهمی. این موضوع حیاتیه. این نه دربارهی منه و نه درباره تو. این دربارهی اونه و همینه که مهمه، می فهمی؟
می دونی؟ اون شخص خاصی نبود اما مهم بود. بدنش رو پاک و تمیز نگه داشته بود و هیچ جا نمیرفت. همیشه میگفت: نور سفیدی رو توی خودش می بینه. بابابزرگ میگفت اون توی بد مخمصهای افتاده و باید کمکش کنیم. میفهمی؟ اون باید اصلاح میشد.
یادم هست که یه روز شد و خودش رو انداخت روی چند تا کبوتر و اونها بردنش اون بالا بالاها و بعد برگشتنش دیدیم گریه می کنه و به آسمون اشاره میکنه. خیلی عجیب بود اون با مدادش روی ابرها نقشهی دنیا رو کشیده بود. میفهمی که چی میگم؟ آره؟
-----------------------------------------------------------------------------
- شاشیدم به مغز و نگارشم
رو ,اون ,روی ,چی ,توی ,تو ,تو این ,بود اون ,چی میگم؟ ,یا شاید ,که بفهمی
درباره این سایت